پارسا جونمپارسا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

پارسا جونم

تولد پارسا

1392/6/31 15:58
نویسنده : مامان و بابا
398 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.comپارسا عزیزم چه روز قشنگی بود پر از هجان و دلشوره پر از عشق و شور و من چشم انتظار لحظه دیدنت در آغوش کشیدنت و بوسیدنت بودم

همه دردها شیرین است وقتی پایانش تویی http://www.khavaranshop.com/ 

خرید پستی از خاوران شاپhttp://www.khavaranshop.com/ 

خرید پستی از خاوران شاپhttp://www.khavaranshop.com/ 

خرید پستی از خاوران شاپ

صبح روز سه شنه بی آنکه شب گذشته رو خوب خوابیده باشم احساس کسالت نداشتم خواب آلوده نبودم و ساعت ٦ صبح درد شدیدی حس کردم و متوجه شدم لحظه امدن تو نزدیکه نگاهی به وسایل جمع شده انداختم نام خدا را زیر لب زمزمه کردم و فهمیدم امروز تو می آیی و با آمدنت همه نگرانی هایم همه تردیدهایم و همه دلتنگیهایم تموم میشه آخه خیلی وقته لحظه شماری میکردم گفته بودم که برای آمدنت بی تابم

بابایی هم خیلی زود متوجه بیدارشدن من شده بود گمون نمیکنم اونم درست و حسابی خوابیده بود چون تقریبا هر وقت بیدار می شدم با من چشمانش باز بود

ساعت هشت بود رسیدیم بیمارستان لاله و این راه کوتاه چقدر دور بود  و من از پنجره بیرونو نگاه میکردم تا بقیه متوجه نشن بابا هم تو راه یه من می گفت ا نگران نباش و خیلیی راحته و تاچشم بهم بزنی تموم میشه میگفت از کجا اینا رو میدونست نمدونم دیگه ولی مطمئن بودم خودش هم مثل من پر هجان بود

رسیدیم بیمارستان و منو بردن واسه آماده شدن سرم وصل کردن و انقدر سوال کرده بودم که روم نمیشد از پرستار باز هم بپرسم اما ترس سوند از خودش بدتر بود که وقتی وصل شد فهمیدم درد نداشت و من کلا خودم رو آماده کرده بودم برای دردهای بیشتر و وقتی تجربه درد کمتر نصیبم میشد خوشحال میشدم و از اینکه باباجون و مامان جون و خاله الهام با من نبودن نگران بودم و سپس یه همراه دو پرستار به اتاق عمل رفتم و خانم دکتر مقصودی را دیدم و تا حدودی خیالم راحت شد پرستارها به سرعت همه چیزو آماده میکردن و از من پرسیدن بچت چیه اسمشو چیی میخوای بزاری و اون حرفا خوبیش این بود حواس آدمو پرت میکرد بعد دو تا مرد اومدن اول شروع کرد به احوال پرسی و پسر پسر قند عسل گفتنو منو به خنده وا داشتن مرد بلندقد هم گفت کمک میکنم بشینی یه سوزن کوچولو و بدون درد در کمرت احساس میکنی و بعد پاهات کم کم گرم میشه در طول عمل هم من کنارتم و هر موضوعی بود به من بگو نشستم و هنوز سردی الکل رو حس نکرده پاهام داغ شد واقعا هم درد نداشت کمک کردن دراز بکشم و من تا حالا اتاق عملو فقط تو فیلما دیده بودم پاهام سنگین شد پرده سبز بستن و اینور پرده من فقط دکتر بیهوشی رو میدیدم تا صدای دکتر مقصودی اومد و آرومتر شدم دستم رو گرفت و احوالپرسی کرد گفت هر اتفاقی اونور بیفته به تو میگم که سردی بتادین رو احساس کردم

بله عمل شروع شده بود انگار، دکتر گفت ممکنه چیزا یرو حس کنی مثل سردی بتادین یا وسایلو اما درد نداری چند لحظه بعد انگار چند تا دست قفسه سینم رو فشار دادن که یکم احساس خفگی کردم و دکتر بیهوشی هم مدام با من حرف میزد میون حرفا صدای گریه شنیدم و فکر کردم برای اتاقهای عمل دیگست اما نه صدا خیلی نزدیک بود از دکتر پرسدم این صدای چیه خندید و گفت همسایه

 خوب صدای پسرته دیگه گریه امونم روبریده بود قبلش هم اشک میرختم اما هق هق گریم باعث شد پرستار بگه عزیزم آروم باش که دکتر مقصودی گفت بذار گریه کنه که یه پرستارو دیدم با یه پارچه سبز صدا گریه از اون تو بود آره پسرم بود و من اونو می دیدم صورتشو به من چسبوند خیلی گرم بود وای خدا من این موجودی بود که من نه ماه داشتمش؟ خواستم بهتر ببینمش که دکتر بیهوشی گفت زیاد سرتو نگردون و دکتر مقصودی گفت وقت واسه دیدنش زیاده فیلم بردارش هم که هی میگفت بخند مامانی و هی مصاحبه میکرد

بعد پسرمو بردن اما کار اونا ادامه داشت دکتر مقصودی گفت تو بخش میبنمت و رفت و بعد دوباره تخت من عوض شد و به ریکاوری رفتم

اونجا حالم خیلی خوب بود فقط سرد بود خواستم ازشون یه پتوی دیگه که حالم رو بهتر کرد

مدام اینور و اونورو نگاه میکردم و هنوز پاهام سنگین بود چندبار خواستم انگشت پامو حرکت بدم که هیچی حس نمی کردم

پرستارا هم مشغول خوش و بش خیلی های دیگه هم بودن بازم سوالای من شروع شد کی منو میبرین و از این چزا تا یه تخت رو دو تا مرد اوردن و پرستاره انگار ازدست من کلافه بود اومد به پام دست زد گفت حس داری گفتم نه گفت نمیشه بریی گفتم چرا یکم دارم خندید گفت اینو ببرین مثل اینکه خیلی هوله و بعد گفت بچه اولته؟گفتم آره خندید و رفت و من رو از در آوردن  بخش همه اونجا منتظر بودن و بابا مرتضی گفت مرسی از اینکه این پسره ناز به من دادی و بابا یک دسته گل بزرگ برای من و تو اورده بود و همه میگفتن شبیه باباجونش

و این بود خاطره به دنیا اومدن پسر من ،نفس من و زیباترین معجزه خلقت .

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهرنگار
19 شهریور 92 22:41
ووووی اینو همش لپه ماشالله از چشم بد حفظ باشه.خیلیییی دوست داشتنی صد ساله باشه مامانه گل. مامانی دوست دارم باهم بیشتر آشنا بشیم اگه مایلی تبادل لینک کنیم.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پارسا جونم می باشد